علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

عکسهای آتلیه

دوازدهم دی ماه به همراه بابایی و آبجی تبسم راهی آتلیه نی نی کاج شدیم اما به دلیل دیر رسیدنمون فقط تونستیم 5 تا عکس بگیریم که یکی تکی از آبجی تبسم.. یکی از شما.. یکی دو تایی و دو تا هم خانوادگی... از عکسها راضی بودم اما از کادر نی نی کاج نه به دلیل اینکه انتخاب دکور به عهده خودشون بود و دیگری فرصتی برای تعویض لباس بهمون ندادند         این یکی عکست هم 15 شهریورماه که به مراسم عروسی (نوه خاله مادرجون) رفته بودیم ازت گرفتیم... اخه تو سالن عروسی طبقه پایین آتلیه بود و ما هم از خدا خواسته رفتیم عکس گرفتیم که متاسفانه تبسم همکاری نکرد و فقط تونستیم یک عکس تکی از شما و یکی خانوادگی بگیریم &...
25 دی 1393
4489 22 15 ادامه مطلب

وقتی یک پسر تو خونت داشته باشی

وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از خنده های ناب کودکانه وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از بپر بپر های شادمانه وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از فریادهای لجوجانه وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از بهانه های پسرونه وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از درخواستهای سمجانه وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از شور و هیچان خالصانه وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از تلاشهای مردونه  وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از تفنگ های رنگارنگ و مختلف وقتی یک پسرک تو خونت داشته باشی خونه میشه پر از ...
20 دی 1393
4450 17 10 ادامه مطلب

گفتمان 5

کودک 44 ماهه ی من این روزها به قدری با حرف زدنهاش دلبری میکنه که دلم میخواد ساعتها بشینم و باهام حرف بزنه... ذهن خیالپردازش چنان قوی هست که کلی داستان سر هم میکنه و برام تعریف میکنه... پسرک روز به روز داره عاشق ترم میکنه... پسرکم عاشقتم.. عاشق سخنان شیرینتم.... عاشق حرف زدنهاتم   چند وقت پیش داشتم به موضوعی فکر میکردم و در حال و هوای خودم بودم که پسرک بهم گفت داری چکار میکنی؟ بهش گفتم دارم فکر میکنم گفت فکر خوب یا فکر مسخره؟ من:  دم در ساختمونمون کنتورهای آب قرار داره... یک روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر که از مهد برمیگشتیم علی روی این کنتورها بپر بپر میکرد بهش گفتم نکن همسایه ها خوابند بیدار میشن ولی همچنا...
14 دی 1393
1180 13 13 ادامه مطلب

سفر یهویی

روز پنجشنبه 27 آذر ماه با پیشنهاد غیر منتظره و یهویی بابا مهدی (که شرح کاملش در وبلاگ تبسم جونی هست) راهی دیار کریمان شدیم.. علی من در طول راه حدودا هشت ساعت در صندلی عقب ماشین راحت خوابیدی .. بعد از 10 ساعت رانندگی ممتد آقای پدر به منزل پدریم رسیدیم و با روی باز بابا حسین مواجهه شدیم... مامان پروین هم برای خوندن دعای ندبه به مسجد رفته بود که با تماس بابا حسین به خونه امد و کلی از دیدنمون خوشحال شد.. انشاالله سایه گرم و مهربانشون همیشه بالای سرمون باشه... ظهر جمعه به سفرخونه رفتیم و علی جونی کلی شیطنت و گریه کرد... اصلا نوشابه دوست نداره اما نوشابه میخواست ما هم براش گرفتیم اما باز هم مکافاتی داشتیم.. غذا هم طبق معمول به زور کمی کباب خ...
7 دی 1393
1